شمیم باران
|خانه|تماس |ورود
میدانے اربــــــــاب !؟
توسط تنهایی in بدون موضوع

میدانے اربــــــــاب !؟

ما را از کودکے بہ جدایـے ها عادت دادند

همان جایـے کہ روے تختہ سیاه مےنوشتند :

❣ خـــوب ها ❣ بـــــدها ❣

و من بـــــدترین ِ بـــــدها هستم

آری قبول دارم بد بودنم را….

اما ای خداوندی که از رگ گردن به من نزدیکتری

من جز درگاهت دری نمی شناسم…

بد بودم می دانم،بد کردم می دانم …

اما جز تو کس ندارم

ای امید ناامیدان رهایم بخش از این مردابی که اسیر آن شده ام…

معبودم عجیب خسته ام از خودم…

شنیده ام که فرشته ها در حسرت آدم بودن هستند ….

و من در حسرت فرشته بودن

خدایا می بینی تنهایی ام را

دیگر درد دلم را برای کسی بازگو نمی کنم

فقط و فقط با خودت سخن می گویم

و ای خداوند یقین دارم که می شنوی فریاد دلم را

خدای مـن
در میــآن این همـﮧ چشـــمـ ، نگـــــــــآه تو مرا بـﮯ نیاز مـﮯ سازد از هر نگـــــآهـــﮯ …

 

نظر دهید »
هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله ...
توسط تنهایی in بدون موضوع


هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله …


آقا جان بسم الله را خیلی وقت است گفته ایم


خیلی وقت است هوس کرب و بلا داریم


همه چیز فراهم است (سر و دل و جان)


فقط یک گوشه چشم شما را کم داریم


بطلب مولا به برکت این ماه مبارک …

نظر دهید »
هر شب می خونم باشور ونوا،
توسط تنهایی in بدون موضوع

هر شب می خونم باشور ونوا، کربلا می خوام ابوالفضل

ذکر سجود نمازم شده :کربلا می خوام ابوالفضل

جدایی هم حدی داره آقام، کربلا می خوام ابوالفضل

ابوالفضل کربلاییم کن .ابوالفضل نینواییم کن

نفس نفسم ذکر کربلاست ،کربلا می خوام ابوالفضل

عشق من فقط گنبد طلاست ،کربلا می خوام ابوالفضل

قسمتم بکن تا بیام حرم، کربلا می خوام ابوالفضل

جون وزندگیم نذر روضه هات ،کربلا می خوام ابوالفضل

ابوالفضل کربلاییم کن .ابوالفضل کربلاییم کن

ابوالفضل نینواییم کن .ابوالفضل نینواییم کن



1 نظر »
یا امام رضا (علیه السلام)
توسط تنهایی in بدون موضوع

یا امام رضا

شب اول قبر آيت‌‌الله شيخ مرتضي حائري قدس سرّه، برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت

معروف است. بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب

ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟!

پرسيدم: آقاي حائري، اوضاع‌تان چطور است؟ آقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر مي‌آمد، رفت توي فکر و پس از چند

لحظه، انگار که از گذشته‌اي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن… وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در

درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت

درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک

گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.

ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايي نامأنوس که موهايم را بر بدنم

راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي

بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه

مي‌کشيد و مانع از آن مي‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان

مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و

بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. بدجوري احساس بي‌کسي غربت کردم: - خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز

تو کسي را ندارم….

همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر

موسيقي دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوري را ديدم که از آن بالا بالاهاي دور دست به سوي من مي‌آمد.

هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم

و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور. نوري چشم نواز آرامش بخش. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود

و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقاي

حائري! ترسيدي؟

من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر

تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند.

بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.

و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهي سرشار از عطوفت، مهرباني و قدرشناسي به من مي‌نگريستند فرمودند: - من علي بن

موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائري! شما 38 مرتبه به زيارت من آمديد من هم 38 مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين

مرتبه‌اش بود 37 بار ديگر هم خواهم آمد.

 

ناقل آيت‌الله العظمي سيدشهاب‌الدين مرعشي نجفي(ره)

برچسب‌ها: حکایت, علما, امام رضا, برزخ
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۱۶ساعت توسط محمد | نظر بدهید

نظر دهید »
حرف هاي خداوند با من بنده
توسط تنهایی in بدون موضوع

 

يک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد.

مي توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه اي آوردم پذيرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هايش را شنيدم اما نپذيرفتم.

چشم هايم را بستم تا خدا را نبينم و گوش هايم را نيز، تا صداي خدا را نشنوم.

من از خدا گريختم بي خبر از آن که خدا با من و در من بود.

مي خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم مي خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا مي خواهد. به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد

و زير خروارها آوار بلا و مصيبت ماندم. من زير ويرانه هاي زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد. دانستم که نابودي ام حتمي است.


با شرمندگي فرياد زدم خدايا اگر مرا نجات دهي، اگر ويرانه هاي زندگي ام را آباد کني با تو

پيمان مي بندم هر چه بگويي همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير

آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسي بود که حرف هايم را باور کرد ومرا پذيرفت.

نمي دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد. از زير آوار زندگي بيرون آمدم و دوباره

احساس آرامش کردم. گفتم: خداي عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم.

درد و دل با خدا,راز و نیار با خدا,صحبت با خدا

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدايا عشقت را بپذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم. سپس بي آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رويايي زندگي ام ادامه دادم.

اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست مي کردم و خدا فوري برايم مهيا مي کرد. از درون خوشحال نبودم.


نمي شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بي توجه باشم. از طرفي نمي خواستم در ساختن کاخ

آرزوهاي زندگي ام از خدا نظر بخواهم زيرا سليقه خدا را نمي پسنديدم. با خود گفتم اگر من

پشت به خدا کار کنم و از او چيزي در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک مي کند و من از

زحمت عشق و عاشقي به خدا راحت مي شوم.

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حين

کار اگر چيزي لازم داشتم از

رهگذراني که از کنارم رد مي شدند درخواست کمک مي کردم.


عده اي که خدا را مي ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود نگاه

مي کردند و سري به نشانه تاسف تکان داده و مي گذشتند. اما عده اي ديگر که جز سنگ هاي

طلايي قصرم چيزي نمي ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره اي ببرند. در پايان کار همان ها

که به کمکم آمده بودند از پشت خنجري زهرآلود بر قلب زندگي ام فرو کردند.


همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمي بر زمين افتادم و فرار آنها

را تماشا کردم.

آنها به سرعت از من گريختند همان طور که من از خدا گريختم. هر چه فرياد زدم صدايم را


چشنيدند همان طور که من صداي خدا را نشنيدم.

درد و دل با خدا,راز و نیار با خدا,صحبت با خدا


من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر

بود. گفتم: خدايا! ديدي چگونه مرا غارت کردند و گريختند. انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن

که برخيزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي. از کساني کمک خواستي که محتاج تر

از هر کسي به کمک بودند.


گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روي آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم.

اينک با تو پيمان مي بندم که اگر دستم را بگيري و بلندم کني هر چه گويي همان کنم. ديگر تو

را فراموش نخواهم کرد.


خدا تنها کسي بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد. نمي دانم چگونه اما متوجه شدم که

دوباره مي توانم روي پاي خود بايستم و به زودي خداي مهربان نشانم داد که چگونه آن

دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.

گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان بي آنکه مرا بخواني هميشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داري تو را باور کنم و عشقت را بپذيرم.


گفت: اگر مرا باور کني خودت را باور مي کني و اگر عشقم را بپذيري وجودت آکنده از

عشق مي شود. آن وقت به آن لذت عظيمي که در جست و جوي آني مي رسي و ديگر نيازي

نيست خود را براي ساختن کاخ رويايي به زحمت بيندازي. چيزي نيست که تو نيازمند آن

باشي زيرا تو و من يکي مي شويم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم

و از هر چيزي بي نيازم. اگر عشقم را بپذيري مي شوي نور، آرامش و بي نياز ازهرچیز

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 58
  • 59
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 63
  • ...
  • 64
  • 65
  • 66
  • ...
  • 67
  • ...
  • 68
  • 69
آخرین مطالب
  • ای محمد (ص)
  • حرفی که دارم با شما گفتن ندارد
  • یا امام حسین به داد من گرفتار برس
  • بولیوی روابط دیپلماتیک خود با اسرائیل را قطع کرد.
  • یا مولا یا صاحب الزمان
  • راهت ای دوست...
  • ایام فاطمیه
  • لبیک یا خامنه ای،
  • ....نازارگم
  • آیه 156 سوره اعراف
آخرین نظرات
  • مرکز تخصصی تفسیر شاهین شهر  
    • مرکز تخصصی نرجس خاتون (س)شاهين شهر
    در خوشحال کردن امام(ع)باترک گناه ...
  • راحیل  
    • رزق کریم (مسائل اقتصادی)
    • پازل زیبای اندیشه دینی
    در #آسایشگاه_سالمندان
  • سیــده الهام عزتی  
    • °۞ شبـستـانِ عاشـ♡ـقے ۞°
    در قضاوت
  • سیــده الهام عزتی  
    • °۞ شبـستـانِ عاشـ♡ـقے ۞°
    در نذر کردم
  • سیــده الهام عزتی  
    • °۞ شبـستـانِ عاشـ♡ـقے ۞°
    در در حسرت تو خون شده چشم ....
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در اخ چقدر دلتنگ هستیم سردار
  • نصب پارکت لمینت  
    • http://bit.ly/32P0Kx5>
    در دکتر شریعتی
  • زكي زاده  
    • مائده
    در زندگی
  • رحیمی  
    • محدثه بروجرد
    در تلنگر ۲
  • تنهایی  
    • شمیم باران
    در اندکی _تامل
  • نگار  
    • طلبه نگار
    در اندکی _تامل
  • تنهایی  
    • شمیم باران
    در دنیاخسته ام
  • تنهایی  
    • شمیم باران
    در دنیاخسته ام
  • آرامـــ  
    • درخت سیب
    • مغـــز نوشتــــ
    در دنیاخسته ام
  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ  
    • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
    در دنیاخسته ام
  • یادگاری  
    • یادگاری
    • عطر چفیه ها
    • وبلاگ حضرت زینب سلام الله علیها یزد
    در حسین برگ وبرم
  • پشتیبانی کوثر بلاگ  
    • ₪ آموزش وبلاگ نویسی و پشتیبانی کوثر بلاگ ₪
    • فراخوان ها و مسابقات کوثر بلاگ
    در خمس، از منابع مهمّ مالى اسلام‌ 1
  • تسنیم  
    • روضه گاه مجازی تسنیمی از جنت یار
    • رزاق
    در مردی به زیارت
  • حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت  
    • الزهراء(س) گلدشت
    در عید عید عید
  • آرامـــ  
    • درخت سیب
    • مغـــز نوشتــــ
    در فریب شیطان...
Sidebar 2
This is the "Sidebar 2" container. You can place any widget you like in here. In the evo toolbar at the top of this page, select "Customize", then "Blog Widgets".
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            
شمیم باران
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات
جستجو
موضوعات
  • همه
  • بدون موضوع
فیدهای XML
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان