صل الله عليك يا سيدناالعطشان
گيرم كه نفس ميكشي و جان به تنت هست گيرم كه هنوز ،
يوسفم پيرهنت هست گيرم كه بگيرم بغلم پاره تنت را گيرم
كه مداوا كنم اصلاً بدنت را با نيزه ي رفته به دهانت چه كنم من؟
با لخته ي خون روي لبانت چه كنم من؟
يادم نرود صحنه ي بسمل شدنت را هنگام بريدن به زمين پا زدنت را ديدم
كه سنان نيزه به پهلوت فرو كرد از پشت كسي پنجه به گيسوت فرو كرد
سنگي به سرت خورد و دگر هيچ نديدي خواهر به فدايت چقدر درد كشيدي
من آمدم از تلّ كه ببوسم بدنت را از گرگ بگيرم
كفن و پيرهنت را وقتي كه رسيدم سرت از پشت جدا بود
اين عاقبت خواهريِ من به شما بود
(هاني امير فرجي)