شمیم باران
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        








جستجو





  داستان   ...

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله
زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم
چون از مغز خالی بود

به بخارا رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ولی من او را هم نخواستم چون زیبا نبود

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود.ولی با او هم ازدواج نکردم.

دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم

هیچ کس کامل نیست.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1399-11-23] [ 05:16:00 ب.ظ ]





  مادر   ...

دیشب خواب دیدم که مرده بودم …
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور … وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب …
گفت برو بالا اون تپه آب بخور … درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم …..
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه … درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم….
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ … با عطش فراوان
گفتم : آب …


گفت برو بالا اون تپه … درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند …برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟…
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن …
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست…
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس
سلامتی همه مادرا…..

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[چهارشنبه 1399-11-22] [ 05:10:00 ب.ظ ]





  بیچاره‌ترین‌مردم‌در‌آخرت‌کیست؟   ...

✍?روايت‌داريم‌حق‌الناس‌در‌برزخ‌انسان‌را‌اسير‌

مي‌کند‌مثلا‌يك‌سوم‌فشارقبرمتعلق‌به‌غيبت‌است
در‌روايتی‌دیگر‌هست‌كه‌خداوند‌بر‌روي‌پل‌صراط كمينی‌قرار‌داده‌كه‌هر‌كس‌حق‌لناس‌بر‌گردن‌دارد
از آنجا‌به‌بعد‌حق‌عبور‌ندارد.

رسول‌اكرم‌(ص)‌فرمودند:‌بيچاره‌ترين‌مردم‌كسی است‌كه‌با‌اعمال‌خوب‌وارد‌صحراي‌محشر‌شود‌مثلا در‌نماز،حج‌و … مشكلی‌نداشته‌باشد‌و‌جز‌اصحاب يمين‌قرار‌گيرد‌اما‌زماني‌که‌قصد‌ورود‌به‌بهشت
میكند‌گروهی‌از‌مردم‌مانع‌می‌شوند‌علت‌را‌جويا‌
ميشودو‌میشنوند‌که‌حقوق‌آنها‌را‌پايمال‌كرده‌است…

در‌آن‌لحظه‌از‌فرشتگان‌كمك‌می‌طلبند‌و‌آنهامیگويند: حلاليت‌بگيریعنی‌قسمتی‌ازاعمال‌خوب‌خود‌را‌به‌آنها بده‌تا‌حلالت‌كنند‌وقتی‌اين‌كار‌رامیكنندمتوجه
میشوندديگرهيچ‌چيز‌ندارند‌و‌نامه‌رابه‌دست‌چپ میدهند‌که‌از‌نظر‌پيامبر‌بيچاره‌ترين‌بنده‌ها
هستند.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[دوشنبه 1399-11-20] [ 09:20:00 ب.ظ ]





  داستانی زیبا از صلاح الدین ایوبی   ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﻧﺰﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺠﻮﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ، ﻋﺮﻭﺳﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﺟﻨﮓ ﺭﺥ ﺩﻫﺪ ﻋﺮﻭﺳﻢ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ .ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﮑﻦ ﻫﻨﻮﺯﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﺑﺗﺄﺧﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻧﺪ، ﺧﺼﻮﺻﺎً ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺗﺄﺧﯿﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﺻﻠﯿﺒﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ ﻧﺰﺩ ﺻﻼﺡ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﻧﺪ، ﺳﭙﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺣﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻣﺒﺎﺭﮐﺸﺎﻥ باشد…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1399-11-17] [ 11:18:00 ب.ظ ]





  آستین نو بخور پلو!   ...

روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس کهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون کرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن کرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن کرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فکرد کرد که اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را کشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه که از اين رفتار تعجب کرده بود از ملا پرسيد که چکار مي کني .
ملا گفت : من هماني هستم که با لباسي کهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال که لباسي نو به تن کرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 12:44:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما