قشنگ ترین لذت زندگی:
⬅بهت بگن بیا بریم کربلا…
⬅وسط بین الحرمین سلام بدی….
⬅ندونی بری حرم حضرت عباس یا امام حسین…
⬅پای برهنه توبین الحرمین راه بیافتی….
⬅برسی ورودی حرم حضرت عباس….
⬅پشت در حرم بشینی و سلام بدی….
⬅باچشم پر اشک اذن دخول بخونی….
⬅بلندشی و بری روبروی ضریح بایستی….
⬅سرتو بندازی پایین و باخجالت بگی فکر نمیکردم بیاریم حرم….
⬅به حضرت عباس بگی خیلی آقایی….
⬅بری یه بوسه به ضریح بزنی و اشک بریزی….
⬅بیای عقبتر و یه زیارت بخونی….
⬅بهش بگی اجازه میدی برم پابوس داداشت….
⬅دوباره پابرهنه توبین الحرمین راه بیفتی و زیر لب بگی
“از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسسسسسسسین"…
⬅اشک….
⬅برسی ورودی حرم و ناخداگاه بشینی رو زمین دست برسینه سلام بدی….
⬅اشک….
⬅از باب القبله وارد حرم بشی….
⬅نگاهت بیفته به ایوون طلا و ضریح…
⬅خجالت زده ای….
⬅چشمت بیفته به قتله گاه….
⬅از عشق حسین مجنون بشی…
⬅آخرروضه رو درک کنی….
⬅یه دل سیر گریه کنی…
⬅یادت بیاد چقدر حسرت رفتن به حرم رو میخوردی….!؟؟
⬅آروم آروم باسر کج بری جلو ضریح و دستتو بگیری بالا و بگی"دستمو بگیر آقا…”
حرف های زیبای یک کودک با خدا
الو…الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. بگو عزیزم من می شنوم. کودک متعجب پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم…
هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا! چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ آخه خدا من خیلی ترو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم! نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخندنی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت..
آهنگ غدیر از دل خم بر گوش است
سرمست کنار قدحی می نوش است
چون بوی ولایت علی می آید
احمد بنگر که حیدرش بر دوش است