بــعــضــيــام مث تبلیغات بالای سایت قـيــمـتـشـون مــشــخــصــه . . .
مــواظــب باشین زیادی خــرجــشــون نـکــنــين …!! :
بــعــضــيــام مث تبلیغات بالای سایت قـيــمـتـشـون مــشــخــصــه . . .
مــواظــب باشین زیادی خــرجــشــون نـکــنــين …!! :
سلام خدمت تمامی دوستان یک ایده ویک شغل پاروقت رو میتونم بهتون معرفی کنم که به در آمد برسین به ایدی تلگرام پیام بدین @Yazahra31371
:خداوند همواره ناظر اعمال ماست…
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت:
«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ: او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
وقتی از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی را به خودت نگیری ،
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی ،
وقتی برای شاد بودن نیاز به بهانه نداشته باشی
آن زمان است که واقعا زندگی می کنی. بازی زندگی ، بازی بومرنگ هاست. اندیشه ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت آوری به سوی ما باز می گردند. زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد.
دانشجو بود …
دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود،
تو یخچال خونه اش مشروب هم می تونستی پیدا کنی…. از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…
.
قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت (رحمه الله علیه) هم دیدار داشته باشن.
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه… .
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک وارد می شدن و سلام می کردن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…
.
اما اصلاً صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندن…
درحالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتن…
یه لحظه تو دلم گفتم:
حمید! میگن این آقا از دل آدما هم می تونه خبر داشته باشه…
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!! خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم، مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره می خوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هر حال قبول کردن…
.
این بار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام می کنن «حمید..حمید…حاج آقا باشماست»
.
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی… .